رمان ازدواج به سبک کنکوری قسمت ششم

 

دکتر رمان نویس

رمان ازدواج به سبک کنکوری قسمت ششم اخرین قسمت از خوندنش لذت ببرین :

 

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد



از مطب دکتر بیرون اومدم. خدا رو شکر وضعیتم خوب بود و جای نگرانی نبود. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم و افتادن اسم پدرجون بی حوصله گوشی رو جواب دادم:
-سلام پدرجون
پدرجون: سلام عزیزم خوبی؟
-پدرجون چه خوبی؟ به نظرتون الان حال من باید چطوری باشه؟
پدرجون: عزیزم اونطوری که تو فکر می کنی نیست...حرف من رو که قبول داری؟
-آره قبول دارم اما..........
پدرجون: اما چی؟ من با آریان صحبت کردم. اون سیما رو استخدام کرده چون از شوهرش جدا شده و باید خرجش رو در می آورده. می دونم کارش اشتباه بوده که به تو نگفته اما من پسرم رو خوب میشناسم. خیانت تو کارش نیست.
نمی خواستم بگم تو چه وضعی دیدمشون واسه همین فقط گفتم:
-پدرجون من یکم وقت می خوام تا آروم شم.
پدرجون: اینطوری نمیشه. دیشب تا صبح آریان تمام هتل ها و مسافرخونه های شهر رو دنبال تو گشته دختر...منم پدرشم دلم نمیاد بچه ام رو انقدر بی تاب ببینم.
وای خدا این مرد اصلاً به فکر من نبود. سریع گفتم:
-شما واقعاً حق رو به اون می دید؟ شما جای من اگه ...اگه می دید سیما آویزون آریان و صدای خنده شون کل آموزشگاه رو برداشته چیکار می کردید؟ هان؟
پدرجون: مطمئنی؟ خودت دیدی؟
با بغض گفتم:
-آره پدرجون با چشمای خودم دیدم که اینطوری خرد شدم. پدرجون آریان در حقم بد کرد.
یکم ساکت شد و بعد از چند لحظه ای گفت:
-پس دیگه رو کمک من هم حساب کن دخترم. دلم نمی خواد بچه ات بخاطر این جریانات آسیبی ببینه. تا هر وقت می دونی خونه ام بمون تا آروم شی. خودم هم با آریان صحبت می کنم تا یکم بهت وقت بده. حداقل می تونم بهش بگم خونه ی یکی از دوستاتی تا خیالش راحت باشه.
-آره پدرجون بگید خونه دوستشه...بگید جای امنی هست. فقط از بچه چیزی نگید...مثل اینکه چیزی نمی دونه.
پدرجون: اما این یکی حقش که بدونه دخترم.
با صدای ضعیفی گفتم:
-اگه بفهمه بد تر...نگران جفتمون میشه.
هر چند ته دلم حس می کردم آریان نگران من هم نمیشه چه برسه به بچه ام....اما خب این حرف باعث می شد پدرجون چیزی بهش نگه.
پدرجون: باشه دخترم هر جور خودت می دونی. زندگی خودت...اما زود برگرد دخترم. آریان داره دیوونه میشه. دیروز هم به اندازه کافی من سرزنشش کردم.
-سعی می کنم زود تر با خودم کنار بیام.
پدرجون: هر کمکی از دستم بر میاد بگو...
-ممنون.
خواست تلفن رو قطع کنه که گفتم:
-پدرجون؟
پدرجون: جانم؟
-خیالم راحت باشه به آریان چیزی نمی گید؟
پدرجون: آره عزیزم.
-ممنــون. خدانگهدار

گوشی رو قطع کردم و همراه سوگل راه افتادم.
حدود یک هفته از خروج من از خونه آریان می گذشت. کم کم به این نتیجه رسیده بودم که رفتارم بچگونه بوده. نمی دونم شایدم عکس العملم تو اون لحظه طبیعی بود اما خیلی زود تصمیم گرفته بودم. زندگیمون اونقدر خوب بود که نشه یه شبه و بخاطر شایــــد یه سوء تفاهم خرابش کرد. تصمیمم رو گرفته بودم باید با آریان حرف می زدم.
به همین راحتی نمی تونستم میدون خالی کنم و زندگیم رو دو دستی تقدیم سیما کنم. الان که بعد از یه هفته پدرجون باهام حرف زده بود حس می کردم هر چی باشه اون بزرگتره منه...بیشتر می فهمه...پس دیگه جای شکی تو تصمیمم نبود.
با صدای استاد که گفت:
-خسته نباشید بچه ها.
از کلاس بیرون اومدیم. حوصله ی کلاس بعدی که حدود دو ساعت بعد بود رو نداشتم واسه ی همین به سوگل گفتم :
-من می رم خونه. حوصله کلاس مقاومت مصالح رو ندارم.
سوگل: باشه عزیزم. تصمیمت رو گرفتی؟
-آره می خوام بر گردم خونه و توضیحش رو بشنوم.
سوگل: باشه عزیزم بهترین کار رو می کنی. فقط پری...
-جونم؟
-تو رو خدا یه دستی هم به صورتت بکش.
-گمشو دیوونه. کی حوصله اش رو داره؟ هنوز که آشتی نکردم.
سوگل: من مطمئنم که آریان بی دلیل کاری رو نمی کنه. آشتی می کنید. مطمئن باش.
تو دلم گفتم خدا کنه آشتی کنیم و با خداحافظی کوتاهی از سوگل جدا شدم.
به محض رسیدن به خونه مشغول جمع کردن ساکم شدم. باید بر می گشتم. با به صدا در اومدن زنگ با خودم فکر کردم شاید سوگل هم حوصله اش نشده و زود برگشته. سریع در رو باز کردم و به سمت اتاق خواب رفتم تا بقیه وسایلم رو هم جمع کنم اما با شنیدن صدای سیما سر جام میخکوب شدم.
سیما: سلام
یکم طول کشید تا حواسم بیاد سر جاش. صدای خنده هاش تو گوشم پیچید. سرم رو با دستام گرفتم. دلم نمی خواست برگردم پشت سرم و قیافه ی نحسش رو ببینم.
ادامه داد:
-مثل اینکه من باعث بهم خوردن زندگیتون شدم. باید باهات حرف بزنم.
برگشتم سمتش و با لحن تندی گفتم:
-تو کی هستی که بخوای زندگی من رو بهم بریزی؟ اگه قرار به حرفی هم باشه آریان باید بزنه نه تو. زود برو بیرون.
سیما: اما تو داری اشتباه می کنی. بچه نشو.
-نمی خوام توضیحی بشنوم. لطفاٌ تو مسائل خصوصی من و شوهرم دخالت نکن.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-باشه...فقط اومدم بگم آریان کار اشتباهی نکرده...از وقتی من و فرهاد طلاق گرفتیم بخاطر اینکه مشغول باشم اجازه داد پشتیبان کلاسش شم. همین. حالا اینکه اونروز تو موقعی رسیدی که موضوع خنده داری اتفاق افتاده تقصیر اون بیچاره نیست که خندید.
دستش رو از شونه ام جدا کردم و گفتم:
-اون وضعیتتونم اتفاقی بوده دیگه؟
سیما: نه، فقط باید توضیح بدم. اجازه میدی؟
با دست بهش اشاره کردم که بشینه و خودم مشغول دم کردن چایی شدم. شاید اگه اون واسم توضیح می داد خیلی بهتر بود...چون ممکن بود آریان خیلی از مسائل رو به نفع خودش توضیح می داد.
رو به روش نشستم و گفتم:
-می شنوم.
سیما: نمی دونم از کجا باید واست بگم. اصلاٌ نمی دونم این چیزایی رو که می خوام بگم تو می دونی یا نه؟
سرم رو پایین انداختم و همونطور که با حلقه م بازی می کردم گفتم:
-می دونم قبلاٌ با هم نامزد بودید.
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره اما خیلی کوتاه بود. به نظر من آریان اون موقع دچار یه شیفتگی ساده شده بود. خوب اقتضای سنش هم بود. منم هنوز تو بچگی بودم و خیلی کار های اشتباه کردم که باعث شد از دستش بدم. بگذریم...اولین باری که با تو دیدمش رفتارتون رو زیر نظر گرفتم. با تو اونقدر ها گرم نبود... می دونی چی می گم؟
-میشه سریع بگی اونروز چی شد؟ گذشته آریان به من ربطی نداره.
سیما: نه، حالا که می خوام برای همیشه برم باید همه چیز رو بدونی.
-بری؟
سیما: آره چند ماهی میشه درگیر درست کردن کار ویزا و اقامت خارج کشور هستم.
یکم سکوت کرد. حس می کردم تو ذهنش داره جمله هاش رو سر هم می کنه. چایی واسش آوردم. یه جرعه اش رو خورد و ادامه داد:
-با فرهاد ازدواج کردم اما روز به روز رابطمون سرد تر می شد. فرهاد مرد خوبی بود اما من کوچکترین رفتارش رو هم با آریان مقایسه می کردم تا جایی که دیگه ازم خسته شد. توافقی از هم جدا شدیم. به نکبتی افتاده بودم که نگو...نه کار داشتم و نه مامان دیگه حاضر بود دختری مثل من رو تحمل کنه...
یه پوزخند زد و گفت:
-انقدر با آریان حرف زدم و اشک ریختم تا گذاشت استخدام شم. شانسی که داشتم این بود که رشته تخصصیم ریاضی بود اما باز هم واسش شرط گذاشت روز هایی کلاس داشته باشم که خودش آموزشگاه نباشه.
لبخند کمرنگی رو لبام اومد اما با ادامه حرفش لبخند روی لب هام خشک شد.
سیما: تا اون موقع فکر می کردم ازدواج شما دو تا صوری. می خواستم آریان رو دوباره مال خودم کنم. با خانم ترابی حرف زدم و گفتم فقط روزهایی می تونم آموزشگاه باشم که آریان هم باشه. گفتم روز های دیگه دانشگاه دارم. سخت بود اما راضیش کردم.
بغض گلوم رو گرفت. یعنی موفق شده بود؟ با صدای لرزونی گفتم:
-دیگه ادامه نده. حتماً الان هم با هم تصمیم گرفتید از ایران برید. نه؟
با صدای بلندی گفت:
-بزار حرفم رو بزنم. گفتم من اونطوری فکر می کردم اما آریان دیگه اون پسر بچه ای نبود که عاشق من بود. دیگه من رو نمی دید. چه روز هایی که واسش نهار می بردم آموزشگاه ولب نمی زد. می گفت پری خونه منتظرمه. چه روز هایی که خفن ترین تیپ ها رو میزدم اما یه نیم نگاهم بهم نمی کرد.
هر کاری می کردم تا توجهش رو جلب کنم اما فایده نداشت. اصلاٌ من رو نمی دید. هر چی می گذشت می فهمیدم آریان دیگه من رو نمی خواد. معلوم نبود تو این یکسال، یکسال و نیم باهاش چیکار کرده بودی که حتی دیگه حاضر نبود تو صورتم نگاه کنه. تصمیمم قطعی شد واسه رفتن. دیگه هیچکس نبود که من رو دوست داشته باشه.
یه سری کار هام رو انجام دادم و به آریان گفتم. به خودم گفتم اگه بخواد منصرفم کنه می مونم اما وقتی بهش گفتم می خوام از ایران برم حتی سرش رو بالا نیاورد نگاهم کنه. فقط گفت اگه کمک خواستی بگو.
خلاصه واست بگم از وقتی فهمیده می خوام برم دیگه اون خشک بودن قبل رو باهام نداره. درست. اما نه اینکه به تو خیانت کنه. می فهمی؟ اون فقط تو رو دوست داره.
دلم دیگه آروم گرفته بود. با حرف هایی که سیما می زد تو دلم غوغایی بود فقط تنها چیزی که اذیتم می کرد این بود که چرا اونروز انقدر بلند می خندید. واسه همین با شک پرسیدم:
-پس...پس چرا اونروز...؟
نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و گفت:
-باور کن اون روز هم واست سود تفاهم پیش اومد فقط به یه برگه آزمون یه دانش آموز ها می خندیدم که آریان رو کلی قسم داده بود که آزمونش رو نادیده بگیر و کلی حرفای بامزه زده بود.
-پس چرا انقدر بهم نزدیک بودید؟
سیما: باور کن فقط رفتم نزدیکش تا اون برگه رو ببینم. همین.
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-مطمئن باش تو تنها زنی هستی که تو قلب آریان.
توجیه شده بودم که ببخشمش اما یکمی تنبیه هم بد نبود. با صدای سیما از افکارم خارج شدم.
سیما: من رو می بخشی؟
خواستم بگم نه اما با فکر اینکه اگه الان همه چیز رو واسم تعریف نمی کرد شاید هیچوقت آریان رو از ته قلبم نمی بخشیدم حرفم رو خوردم. لبخند کم جونی زدم و گفتم:
-سعی می کنم.
سیما: ممنونم پریناز. ممنون
دلم نمی خواست ازش کینه ای به دل بگیرم واسه همین گفتم:
-منم ممنونم که این حرف ها رو واسم گفتی. فقط یه چیزی...تو از کجا می دونستی اینجام؟یعنی آریان می دونه؟
سیما: نه خیالت راحت. خسرو خان زنگ زد بهم و کلی سوال جوابم کرد. من هم واسش گفتم پریناز دچار سوء تفاهم شده. یک هفته ست بهش زنگ میزنم تا دیگه امروز ازش خواهش کردم آدرس خونه دوستت که رفتی رو بهم بده که بیام واست همه چیز رو بگم و با خیال راحت از ایران برم.
بلیطش رو از تو کیفش در آورد و گفت:
-دیگه همه چیز واسه رفتن من آماده ست.
از جا بلند شد و گفت:
-خیالت راحت من دیگه حسم به آریان کشته ام. امیدوارم در کنار هم خوشبخت باشید.
زیر لب ازش تشکر کردم و تا دم در بدرقه اش کردم که یهو برگشت و به سمتم و گفت:
-راستی...
برگه ای از کیفش در آورد و گفت:
-این هم جواب آزمایشت. اونروز آریان دنبال تو دوید و این برگه تو آموزشگاه جا موند. وقتی فهمیدم بچه تو راه دارید دلم نیومد اینطوری به آریان خبر بدی واسه همین برش داشتم . الان می تونی خیلی بهتر بهش خبر بچه دار شدنتون رو بدی. نه؟
با تعجب برگه رو ازش گرفتم و گفتم:
-اما آخه...اگه آشتی نمی کردیم چی؟
سیما: نمی ذاشتم. از همون موقعی که حس آریان رو به تو فهمیدم با خودم عهد کردم دیگه هیچ حسی بهش نداشته باشم. اونروزکه با اون وضع رفتی و این برگه رو دیدم با خودم گفتم نمیزارم هیچ جوره زندگیتون از هم بپاشه. حیف زندگیتونه...
-ممنون...
سیما: من دیگه داره دیرم میشه. باید برم. حلالم کن.
لبخندی بروش زدم و گفتم:
-سفرت به خیر
به محض بسته شدن در به سمت تلفن رفتم و با آموزشگاه تماس گرفتم. آخرین کلاس آریان ساعت 9 تموم می شد. وقت به اندازه کافی داشتم تا به خودم برسم هر چند نمی خواستم بهش رو بدم. اینطوری بهتر بود. ساکم رو جمع کردم و رفتم طبقه پایین. در خونه رو که باز کردم شوکه شدم.
خونه ی نازنینم نابود شده بود. همه ی لباس هاش روی مبل ریخته بود و تمام میز پر بود از ته سیگار. خوب می دونستم عادتشه وقتی عصبیه سیگار بکشه. بخاطر دکور سفید خونه کثیفی بیشتر به چشم می اومد. نگاهم به سمت آشپزخونه کشیده شد. روی کابینت پر بود از ظرف های یکبار مصرف غذاهایی که معلوم بود از رستوران تهیه شده.
مرد بود دیگه از هر چیزی بگذره شکمش رو بیخیال نمیشه. به طرف اتاق خوابمون رفتم. از چیزی که می دیدم بیشتر تعجب کردم. روی تخت خواب پر بود از لباس هام و یکی از عکس های عروسیمون که بالای تخت بود هم روی تخت افتاده بود و کنارش آریان به خواب رفته بود. طوری خوابیده بود که صورتش رو نمی تونستم ببینم. بیشتر دلم واسش تنگ شد.
آه از نهادم بلند شد. خدای من... یادم رفته بود از منشی بپرسم شروع کلاسش چه زمانیه... پاورچین پاورچین به سمت در خروجی رفتم و به واحد پدرجون برگشتم. دوباره با آموزشگاه تماس گرفتم. شروع کلاسش یه ساعت دیگه بود و اونطور عمیق خوابش برده بود که حتی با صدای باز شدن در هم بیدار نشد.
توی بالکن منتظر نشستم تا اینکه بره. خوب می دونستم نهایتاً نیم ساعت قبل کلاسش میره. انتظارم طولانی نشد و آریان با همون پیرهن و شلواری که خوابیده بود و حسابی چروکیده شده بود از خونه خارج شد. سریع برگشتم توی خونه ام ... ساکم رو توی کمدم گذاشتم که باز صدای در بلند شد.
سریع پشت در اتاق قایم شدم. از شانس بدم اون هم وارد اتاق خواب شد. مثل اینکه دنبال چیزی می گشت. یه نگاه به صورتش کردم. تا حالا با ریش ندیده بودمش. از قیافه اش خنده ام گرفت اما با دستم جلو دهنم رو گرفتم. خم شد روی تخت و گوشیش رو برداشت و قاب عکسم رو بوسید و گفت:
-دلم تنگته بی معرفت ... آخ اگه می شد وقتی بر می گردم خونه تو هم باشی چی می شد؟
بیشتر خنده ام گرفت. خل بودم دیگه لحظات حساس خنده ام می گرفت. امشب بر می گشتم و آرزوش برآورده میشد. قاب رو گذاشت سر جاش و از اتاق خارج شد.
با صدای بسته شدن در نفس عمیقی کشید. سریع مانتوم رو در آوردم و مشغول جمع کردن اتاق خواب شدم. تمام لباس هام رو مرتب داخل کمد چیدم. تخت رو مرتب کردم و هر چیزی رو سر جای خودش گذاشتم. ته سیگار هایی که روی میز توالت بود رو هم توی سطل زباله ریختم.
خداروشکر اتاق خواب اونقدرا کثیف نبود و سریع تمیز شد. بعد از اون سمت آشپزخونه رفتم. حدود دو سه ساعتی طول کشید تا ظرف هایی رو که کثیف کرده بود بشورم و آشپزخونه رو تمیز کنم.
تمام لباس هاش رو از روی مبل ها جمع کردم و ریختم تو ماشین لباسشویی...حسابی میز ها رو تمیز کردم. هر چی پاکت سیگار بود رو هم توی سطل زباله ریختم. یه جارو حسابی هم به خونه زدم. یه نگاه کلی به خونه انداختم.همه چیز عالی شده بود.
شام رو هم آماده کردم تا بعد از ده روزغذای خونگی بخوره. نمی دونستم فضا رو رمانتیک کنم یا نه؟ با خودم گفتم بی خیال، بزار یکم ناز کنم.صرفاً بخاطر اینکه بدون اطلاع من سیما رو استخدام کرده بود.
همه جا تمیز شده بود بجز خودم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم. ابرو هام حسابی پر شده بود و یه خط سبز پشت لبم و صورت بی حالم بد تر از همه چی تو چشم می زد. شروع کردم به اصلاح صورتم و بعد از اون یه دوش حسابی ویه بلوزشلوار مشکی ساده با نگین های ریزی که دور یقه و پاچه های شلوارش داشت و در آخر یه آرایش ملیح.
به پذیرایی رفتم. دستگاه سی دی رو روشن کردم. صدای امین حبیبی سکوت خونه رو شکست.
جایی نرو نرو از پیش من
تو نباشی دلم پره خون میشه من
جایی نرو... من و تنها نذار
منه بیچاره رو نرو... اینجا نذار
تو نباشی به کی... بگم عاشق شدم؟
بی تو دل میبرم بخدا از خودم
تو نباشی به کی دیگه تکیه کنم
دیگه رو شونه های کی گریه کنم

این دنیا رو نمیخوام و نمیخوام زنده بمونم عشق من
اون لحظه که تو میری , میرم از این دنیا میدونم عشق من
این دنیا رو نمیخوام و نمیخوام زنده بمونم عشق من
اون لحظه که تو میری , میرم از این دنیا میدونم عشق من


از حال من تو خبر داری و
درمون این دل بیماری و
من دلخوشیم به تورو دیدنه
عشقت همیشه تو قلب منه
اینجا بمون و از اینجا نرو
با جون و دل میخوام تورو
من با تو به همه جا میرسم
دنیام تویی , بی تو من بی کسم

ای عشق من , زیبای من , با من بمون , دنیای من

این دنیا رو نمیخوام و نمیخوام زنده بمونم عشق من
اون لحظه که تو میری , میرم از این دنیا میدونم عشق من
این دنیا رو نمیخوام و نمیخوام زنده بمونم عشق من
اون لحظه که تو میری , میرم از این دنیا میدونم عشق من


جایی نرو , نرو از پیش من
تو نباشی دلم گر خون میشه من
جایی نرو من و تنها نذار
منه بیچاره رو , نرو اینجا نذار
آخی بمیرم واسه آریانم. تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم. می دونستم این آهنگ رو متناسب با حالی که داشته گوش می داده. یه سی دی دیگه از آهنگ های بدون کلام رو گذاشتم و صداش رو تا حد ممکن کم کردم. اونقدری که فقط توی خونه سکوت نباشه. بطرف آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن سالاد شدم.
در ورودی بهم خورد. آریان وارد خونه شد و بعد از پرت کردن کیفش به گوشه ای از سالن با کفش وارد سالن شد و خودش رو روی اولین مبل نزدیک بهش انداخت. دستش رو روی سرش گذاشت و چشم هاش رو بست. هنوز متوجه تغییر وضع خونه نشده بود.
جایی ایستاده بودم که توی دیدش نباشم و در عوض تونستم حسابی دیدش بزنم. زیاد طول نکشید که انگار صدای آهنگ رو شنید. دستش رو از روی صورتش کنار برد و با تعحب به اطراف نگاه کرد. از جا بلند شد و صدا زد:
-پـری...پــــری؟
به طرف اتاقمون رفت و یه نگاه اجمالی بهش انداخت و وقتی من رو ندید به سراغ اتاق دیگه رفت و اسمم رو صدا زد.
سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم. به آرومی گفتم:
-من تو آشپزخونه ام. این سر و صدا ها چیه راه انداختی؟
و تو دلم لبخند شیطانی زدم.به ثانیه ای نکشید که وارد آشپزخونه شد و همونطور که از پشت سر توی آغوشم کشید کنار گوشم گفت:
-کجا بودی تو دختر؟؟؟ می دونی چی به روزم آوردی؟؟؟هان؟ د جواب بده لعنتی.
با خیس شدن صورتم به سمتش برگشتم و از چیزی که می دیدم حسابی تعحب کردم. سریع اشکی که گوشه چشمش بود رو پاک کرد. شونه هام رو گرفت و محکم تکونم داد و گفت:
-می دونی چی کشیدم؟ شب ها با استرس اینکه نمی دونستم تو کجایی خوابم نمی برد. چرا باهام اینکارو کردی؟ جواب بده.
حسابی به اینکه چطوری باهاش رفتار کنم فکر کرده بودم. دستش رو گرفتم و گفتم:
-می دونم آریان. خودمم دست کمی از تو نداشتم . به من هم حق بده. تو چیزی رو از من پنهون کردی که می دونستی روش حساسم. درسته؟
آریان: خب صبر می کردی تا واست توضیح بدم.
-اونقدر شوکه شده بودم که به هیچ چیزی فکر نکردم. می دونم کارم اشتباه بوده اما دلیل اشتباهم تو بودی. نیاز داشتم تنها باشم.
با صدای محکمی گفت:
-من به تو خیانت نکردم پریناز. می فهمی؟ می تونستی بیای خونه و بگی من برم تا تنها باشی. نه اینکه من بیام خونه ببینم نیستی...و یه سری وسایلت نیست و بفهمم رفتی.
-می دونم خیانت نکردی بهم. سیما همه چیز رو واسم توضیح داده.
چشم هاش از تعحب درشت شد و گفت:
-سیما؟؟؟ پس اگه اون نبود الان برنگشته بودی؟
با حرص گفتم:
-نخیر داشتم بر می گشتم تا باهات صحبت کنم و که نمی دونم از کجا پیداش شد و همه چیز رو واسم تعریف کرد هر چند خودت باید واسم توضیح بدی چرا استخدامش کردی؟
از اینکه فهمید به میل خودم می خواستم بر گردم لبخند محوی روی صورتش اومد. دیگه سوالی نکردم چون سیما همه چیز رو واسم گفته بود. خواستم فضا رو عوض کنم واسه همین گفتم:
-شام بخوریم بعد واسم توضیح بده. قبول؟
زیر لب گفتم:
ببین چه وضعی واسه خودش درست کرده تو رو خدا. بمیرم.
نمی دونم شنید یا نه اما لبخند عمیقی زد و گفت:
-اول دستپخت خوشمزه خانومم رو بخوریم به مناسبت آشتی کنون بعد واست همه چیز رو تعریف می کنم.
غذا رو کشیدم. پشت میز نشسته بود و به حرکات من نگاه می کرد. حتی نرفت لباس هاش رو عوض کنه یا اینکه دست هاش رو بشوره. پشت میز نشستم و بهش نگاه کردم. این بار با اخم بهم خیره شده بود. وای این هم مشکل داشت با خودش...به نه لبخند هاش نه به اخم کردناش.
-چیزی شده؟
آریان: این مدت خونه کدوم دوستت بودی؟
با من من گفتم:
-خونه سوگل
اخمش بیشتر شد و گفت:
-اما رفتم خونشون مادرش گفت اونجا نیستی.
بی خیال دروغ گفتن شدم و گفتم:
-خب خونه ی پدر جون بودم اما خواهشاً بعد باهاش کل کل نکن. من بهش گفتم به تو چیزی نگه.
با قاشقش به بالا اشاره کرد و گفت:
-واقعاً که . یعنی تمام این مدت بالا سرم بودی و من خبر نداشتم. این همه از نگرانی هام واسش گفتم و گفت تقصیر خودت بوده باید تحمل کنی. بابا تو رو به من ترجیح میده.
باز حسودی کردن های بچگونه اش شروع شده بود. با دهن پر گفتم:
-وااای آریان بس کن این بچه بازی ها چیه؟ نا سلامتی تا چند وقت دیگه بچه ی خودت به دنیا میاد اونوقت اخلاق خودت هنوز بچگونه ست.
با نیش باز گفت:
-بچه ی من؟ کدوم بچه؟
غذا پرید تو گلوم و همونطور که سرفه می کردم گفتم:
-وا...من مثال زدم. بچه کجا بود؟
مثل اینکه باور کرد چون مشغول خوردن غذاش شد. دلم نمی خواست اینطوری بهش خبر بچه دار شدنمون رو بدم. دلم می خواست حسابی سورپرایز بشه.
دو ماه از رفتن آریان می گذشت. حسابی سرش شلوغ بود و طبق معمول اردیبهشت و خرداد باید شهر های مختلف می رفت و کلاس های جمع بندی رو تشکیل می داد. ترجیح دادم از بچه بهش چیزی نگم تا این مدت نگرانم نباشه و وقتی برگشت، سورپرایزش کنم. این مدت بیشتر خونه ی مامان بودم تا مراقبم باشه و اگه حالم بد شد تنها نباشم و حالا آریان تماس گرفته بود و گفته بود فردا صبح بر می گرده.
مامان: پریناز کجایی؟ بیا سوگل اومده.
از فکر اومدم بیرون و به سمت سالن رفتم.
-باز که تو اینجایی سوگلی.
اجازه حرف زدن بیشتر بهم نداد و حسابی صورتم رو بوس کرد و گفت:
-وای قربونت برم چه گنده و زشت شدی.
-زهرمار این تعریف بود یعنی؟
سوگل: بخدا راست میگم نسبت به اونایی که من دیدم شکمت خیلی بزرگتره. مطمئنی دوقلو نیست؟
مامان: والا من هم بهش همین رو میگم اما به دکتر گفته چیزی از جنسیت و دوقلو بودن و اینا حرف ها بهش نزنه. دکترش هم میگه بچه مشکلی نداره و سالمه.
سوگل نیشش تا آخر باز شد و گفت:
-خب پس خدا رو شکر...راستی لباس واسه عروسی پدرام رو چیکار می کنی؟
همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد و سارا و پدرام هم به جمعمون اضافه شدن. بعد از گرفتن نایلون تنقلاتی که پدرام واسم خریده بود رو به سوگل گفتم:
-نمی دونم دادم خیاط واسم بدوزه. گفتم دامنش خیلی پف باشه که شکمم مشخص نباشه.
سارا به صدای بلند خندید و گفت:
-والا انقدر که تو می خوری من فکر نکنم اون لباسی هم که سفارش دادی اندازه ت شه.
لب هام رو جمع کردم و که پدرام گفت:
-سارا گناه داره عزیزم حرصش رو در نیار دیگه. بچه اش عین خودش خل بدنیا میاد هااا. همه که مثل تو باربی نیستن عشقم.
نایلون رو پرت کردم تو دلش و گفتم:
-مردشور شما دو تا رو ببرن. حالا واجب بود الان عروسی بگیرید.
دیگه صدای بابا هم در اومد و گفت:
-چیکارش دارید بچه ام رو؟ بزار هر چقدر دوست داره بخوره. عوضش بچه اش مث پدرام به دنیا نمیاد.
سارا چشماش رو ریز کرد و گفت:
-مگه پدرام چش بود بابا؟
بابا: وای وای یادم نیار تو رو خدا. شبیه نی قلیون می موند و رو به مامان گفت:
-نه خانوم؟
مامان شونه اش رو بالا انداخت و خندید.
صدای اعتراض پدرام بلند شد. لپ بابا رو محکم بوسیدم و گفتم:
-بابایی من فدات بشم انقدر خوبی. من نمی دونم این پدرام به کی رفته؟
بابا لبخند پر رنگی زد و گفت:
-معلومه دیگه به مامانت.
صدای خنده ی همه مون بلند شد و که مامان با حرص گفت:
-بسه دیگه. بسه هر چی خندید. شام آماده ست.
زود تر از همه به سمت میز رفتم و مشغول خوردن شدم. یاد حرف آریان افتادم . دو ماه پیش وقتی با هم آشتی کردیم... می گفت سر سری تصمیم ازدواج نگرفته . می گفت عاشق رفتارم شده. اینکه تو محیط آموزشگاه خیلی سنگین بر خورد می کردم و وقتی رفت و آمد های خونوادگیمون زیاد شده فهمیده که چقدر شیطنت هام زیاده...
و حالا یاد شب اولی افتادم که آریان واسه شام اومده بود خونمون.
پدرام: کجایی تو؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-هیچی داداش.
دوباره یاد اونشب افتادم. با توضیحاتی که آریان واسم داده بود قانع شده بودم. آریان واقعاً دوستم داشته و بعد از ازدواج دوست داشتنش تبدیل به عشق شده. با خودم گفتم:
-بی خیال که دلش واسه سیما سوخته و استخدامش کرده. به هر حال دختر عمه اش و نمی تونسته بی تفاوت باشه.
یک هفته بعد از آشتی کردنمون آریان مسافرت هاش شروع شد. هر شب باهام تماس می گرفت. شک کرده بود که چرا همش خونه ی مامانمم و می خواست برگرده اما حسابی مخش رو شست و شو دادم که همه چیز خوبه و به کارش برسه. حتی اصرار می کردم بر نگرده. به بهونه ی اینکه درسم زیاد شده و اگه بر گرده نمی تونم درست درس بخونم.
باصدای سارا دوباره از افکارم خارج شدم.
سارا: پری من میگم با دکترت حرف بزن. والا اینطور که تو می خوری این بچه غول تو شکمت داره رشد می کنه ها.
پدرام و سوگل با صدای بلند خندیدم و گفتم:
-زهرمار. عروس هم انقدر پرو. یک هفته دیگه عروسیته هنوز رسماً زن داداشم نشدی نزار به همش بزنمااا.
سوگل: ناراحت نشو دوستم. واست خوب نیست.
دندون هام رو بهم فشردم و گفتم:
-زهرمارو دوستم. اصلاً من کجام چاقه؟ یکم شکم آوردم فقط
واقعاً هم فقط یکم شکم آورده بودم. اما همه می گفتن نسبت به چهار پنج ماهگی شکمم زیادی بزرگ شده.
بعد از تمام شدن شام از پدرام خواستم ببرتم خونه. سر راه یکم هم خرید کردم. وقتی رسیدم خونه کیکی رو که خریده بودم رو توی بخچال گذاشتم. گلدون روی میز آشپزخونه رو پر از رز های قرمز کردم. یه چند تا شمع هم گذاشتم تا قبل از رسیدن آریان روشنشون کنم.
یکم خسته بودم. ساعت رو واسه ساعت شش که آریان می رسید خونه کوک کردم. یه پیرهن گشاد سفید با گل های ریزرنگ رنگی پوشیدم. تو آینه یه نگاه به خودم انداختم. حسابی قیافه ام خنده دار شده بود. لباسی بود که سوگل واسه دوران بارداریم خریده بود.
به سمت تخت خواب رفتم و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای ساعت از خواب نازم بیدار شدم. بعد از خفه کردن الارم گوشی چشمام رو بستم. در اتاق باز شد. لای چشم هام رو باز کردم. وای آریان بود. تمام برنامه هام بهم می ریخت اگه چشمش به شکمم می افتاد.
پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم و خودم رو به خواب زدم تا اون هم بخوابه. اما بی فایده بود. یکم موهام رو نوازش کرد و اسمم رو صدا زد.
آریان: پریناز...عزیزم...خوابی؟
طوری که نفهمه بیشتر لای چشمم رو باز کردم. خواست پتو رو مرتب کنه که چشمش به لباسم خورد. نتونست خودش رو کنترل کنه و زر زیر خنده و آروم گفت:
-قربونت برم دیوونه ی من.
زیر لب گفتم:
-دیوونه خودتی.
خاک تو سرم. باز هم نتونتسم جلوی زبونم رو بگیرم و سوتی دادم. با شنیدم صدای آرومم گفت:
-چی؟؟؟ تو بیداری؟ الان حالیت می کنم. من رو سر کار میزاری دیگه...
پتو رو از روم کنار زد و خواست قلقلکم کنه که چشم هاش رو شکمم ثابت موند. خنده ام گرفته بود از شکلش. دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت:
بالش گذاشتی؟
زدم زیر خنده و گفتم:
-نه گشنه ام بود بچه مون رو قورت دادم.
اول هنگ کرد. اما با شنیدن کلمه بچه از روی تخت بغلم کرد و گفت:
-باورم نمیشه...یعنی اون گل ها...کیک توی یخچال هم...؟
چشم هام رو باز و بسته کردم و گفتم:
-اوهوم می خواستم سورپرایزت کنم.
با صدای بلند خندید و دور خودش می چرخید. فکر کنم حسابی شوکه شده بود. با جیغ گفتم:
-آریان بسه دیگه . حالم بد میشه ها.
سریع ایستاد و گفت:
-ببخشید عزیزم. خیلییی خوشحالم. خیلی...
و گونه ام رو بوسید.
.................................................. ....................................
با حرص وسایلم رو توی کیفم ریختم و گفتم:
-آیدا...آراد...بس کنید. مامان بزرگ منتظره. آریان تو یه چیزی بگو.
شونه اش رو بالا انداخت و گفت:
-خب چیکار کنم؟ بچه هام مامانشون رو می خوان. نرو سر کار امروز دیگه...
-نمیشه عزیزِ من کلی کار دارم. پدرام هم دست تنهاست. تو پیششون می مونی؟
آریان: آره اما ساعت هفت کلاس دارم. می تونی شش خونه باشی؟
یه نگاه به دوقلو های شیطونم انداختم و گفتم:
-اگه زود تر بیام قول می دید بچه های خوبی باشید و خونه رو بهم نریزید؟
آیدا مثل همیشه یه نگاه به داداشش کرد تا هر حرفی که اون میزنه رو تکرار کنه. اما این بار در کمال تعجب هر دو به آریان زل زدن که آریان گفت:
-آره قول میدن.
هر دو سرشون رو تکون دادن و با هم گفتن:
-قول مامانی.
رو به آریان گفتم:
-باشه من ساعت شش خونه ام.
تو دلم گفتم:
-ببین به کجا رسیدم که دو تا بچه چهار ساله واسم تعیین تکلیف می کنن.
- تقصیره خودته. تویی که بچه داری سه روز در هفته هم کار زیاده واست.
باز سر و کله ی ندای درونم پیدا شده بود.
-نداجون عزیزم تو ساکت. خودم یه فکری می کنم.
بچه ها رو بوسیدم و از خونه خارج شدم. هنوز در رو بهم نزده بودم که فریاد هـــــــورای هر سه شون بلند شد. تصمیم گرفته بودم دیگه نقشه ها رو از پدرام بگیرم و تو خونه محاسباتشون رو انجام بدم تا بچه ها کمتر اذیت شن.
داخل شرکت هم انقدر حواسم پیش آیدا و آراد بود که اصلاٌ تمرکز نداشتم. آریان خودش از بچه ها بد تر بود و این موضوع نگرانم می کرد.
پدرام: پری پاشو بریم خونه. امروز شرکت رو زودتر تعطیل کردم.
یه نگاه به اطراف انداختم. همه رفته بودن اما اونقدر تو فکر بودم که نفهمیده بودم. کیفم رو برداشتم و دنبال پدرام راه افتادم. به خونه که رسیدم دنبالم از ماشین پیاده شد و گفت:
-میام یه چایی بخورم خستگیم در بره و بعد برم خونه.
سرم رو تکون دادم و سوار آسانسور شدم. امروز همه رفتارشون عجیب بود. آسانسور ایستاد و پیاده شدیم. کلید رو توی در انداختم و در رو که باز کردم...شوکه شدم. صدای ضبط که آهنگ تولدت مبارک می خوند تا آخر زیاد شد. بچه ها هر دو بغلم پریدن و همزمان لپ هام رو بوسیدن و صدای دست همه بلند شد.
الان متوجه حرف های آریان و پدرام می شدم. واسم جشن تولد گرفته بودن و همه دور هم بودن. یه نگاه تشکر آمیز به آریان کردم و از همه تشکر کردم.
سریع به اتاقم رفتم و لباسم رو تعویض کردم پشت سرم آریان وارد شد. دستام رو دور گردنش آویزون کردم و بعد از بوسه کوتاهی به گونه اش گفتم:
-ممنون عزیزم. خیلی سورپرایز شدم.
گونه ام رو نوازش کرد و گفت :
-قابل تو رو نداشت خانومم.
یکم هول شدم اما بالاخره گفتم:
-آریان...
آریان: جانم خانومم؟
-دوستت دارم...خیلی زیاد.
بهم نزدیک تر شد و همونطور که به لب هام خیره شده بود گفت:
-منم دوستت دارم عزیزم.
با صدای بچه ها که مدام صدام می کردن ازآریان جدا شدم . از اتاق خارج شدم و جلوشون زانو زدم و گفتم:
-چی می گید وروجک ها؟
آیدا: مامانی...آرد میگه شم فوت کنیم.
لپش رو کشیدم و گفتم:
-قربون آرد گفتنت بشم الان میریم.
هر دو رو بغل کردم و به طرف کیک رفتیم. پدرام شمع ها رو روشن کرده بود. همونطور که بچه ها بغلم بودن و حسابی بهم چسبیده بودم خم شدم تا شمع رو فوت کنم که دست آریان دور کمرم حلقه شد و نزدیک گوشم گفت:
-اول آرزو کن.
چشمام رو بستم و آرزو کردم همیشه زندگیم همینطور خوب بمونه.
با باز شدن چشمام بچه ها شمع های بیست و پنجمین سال از زندگیم رو فوت کردن. صدای دست و خنده ی همه بلند شد. باز هم آریان لبش رو نزدیک گوشم برد و آروم گفت:
-تولدت مبارک پریِ نازِ من...


این نظر توسط ناشناس در تاریخ 1395/2/14/doctor-novel و 18:16 دقیقه ارسال شده است

<-CommentGAvator->

قسمت پنجم ازدواج به سبک کنکوری نیست که
پاسخ:هست http://doctor-novel.loxblog.com/post/16/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%20%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC%20%D8%A8%D9%87%20%D8%B3%D8%A8%DA%A9%20%DA%A9%D9%86%DA%A9%D9%88%D8%B1%DB%8C%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85.htm


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: